، تا این لحظه: 9 سال و 9 ماه و 4 روز سن داره

بزرگ مرد کوچک

هفت ماهگی پسرم

1394/1/23 11:48
نویسنده : مامان گلی
234 بازدید
اشتراک گذاری

پسر نازم ببخش یک یکم دیر وبت آپ میکنم اخه تو ایام عید سرمون خیلی شلوغ بود.

برای همین امروز که هشت ماهگیت کامل شده میخوام اتفاقات این دو ماه و برات بنویسم.

اسفند خیلی ماه شلوغی بود هم از لحاظ کاری هم از لحاظ خانوادگی.cute sad smiley emoticon

کلاسای رانندگیم خیلی وقتمو پر کرده از طرفی کارای عیدمم مونده از طرفی هم کارای اداره...............

 میدونم تو این مدت کمتر به شما رسیدم باید ببخشی گل پسرم.

دیگه مامان یک سر داره و هزار سودا.

اول اسفند به خاطر سالگرد فوت دایی گلم رفتیم مشهد.یک سفر سه روزه.ولی تو اون سه روز این قدر هوا سرد شد که نتونستیم یک زیارت خوب انجام بدیم .چون میترسیدم سرما بخوری.ولی با این وجود خدمت اقا رسیدیم و شما رو بابایی برد پشت پنجره فولادو زیارت داد.البته خریدای عید شما و بابایی رو هم اونجا انجام دادیم.

پایان هفت ماهگی چکاپ داشتی که همراه مامان جون و بابایی رفتی مرکز بهداشت.میترسیدم وزنت کم شده باشه به خاطر اینکه من میومدم اداره.ولی خدارو شکر همه چیز خوب بود.

 

 

قرار شد هفته بعد بریم چکاپ بینایی سنجی.هفته بعد مامانی مرخصی گرفت و با مامان جون و باباجون رفتیم برای چکاپ.ماشا ...ماشا.. چشمای ناز شما سالم بود و خانم دکتر گفت یک سال دیگه هم دوباره باید چکاپ بشی.

از کلاسای رانندگیم بگم.بالاخره روز امتحان فرا رسید.ایین نامه رو که بار اول قبول شدم.ولی برای آزمون عملی خیلی استرس داشتم.البته میدونستم بار اول قبول نمیشم ، چون افسری که اون روز میخواست ازمون امتحان بگیره خیلی سخت گیر بود.خلاصه بماند که چقدر افسر مارو اذیت کرد و نزدیک بود اشک مامانو دربیاره ولی در کمال ناباوری خودم مامانی قبول شد.حالا میتونی برای مامانی دست و جیغ و هورا بکشی.

رقص گربه شکلک هارقص پنگوئن شکلک ها

هفته اخر سال هم که به خریدو خونه تکونی گذشت.

اولین بهار زندیگیت مبارک عشقم

                                                       

امسال اولین سالیه که تو در جمع مایی.واقعا از صمیم قلب خدارو شکر میکنم که تو صحیح و سالم تو اغوشمی.

چون سال تحویل امسال ساعت 2.5 صبح بود.موقع سال تحویل شما تو خواب ناز بودی.ولی من سفره رو روز قبل پهن کرده بودم و شما به اندازه کافی شیطناتو کرده بودی.

هفته اول عید که به عید دیدنی گذشت.هفته دومم که شما سرماخوردگی سختی گرفتی که دکتر کلی به شما شربت و قرص داد .خیلی تو  این دوران بیقراری میکردی و شبا تا صبح منو بیدار داشتی.ولی شکر خدا بعد از یک هفته دوباره شرارتاتو از سر گرفتی.

الان ماشا.. چهار دست و پا راه میری.و کلی فرز شدی تو این امر.کمی شکمو شدی به نون خیلی علاقه داری. ترجیح میدی نون بخوری تا غذاتو.

جونم برات بگه که دیشب بابایی داشت میز کنار پذیرایی رو جمع میکرد تا شما راحت  بتونی فضولی کنی تو خونه که یک لحظه ازت غافل شدیم دیدم رومیزی رو کشیدی و میز خورد به بینیت.یکم گریه کردی و بعد انگار نه انگار .تا این که ساعت 2 شب شروع کردی به گریه و از بینیت یکم خون میومد منو بابایی ترسیدیم برای همین زود شمارو بردیم بیمارستان. تا رسیدیم به بیمارستان شما ساکت شدی.اقا دکتر مهربون اومد شمارو معاینه کرد و گفت چیز نگران کننده ای نیست.شما هم کل میز اقای دکترو بهم ریختیو خودکار اقای دکتره از جیبش دراوردی و مشغول بازی با اقای دکتر شدی.ساعت 4 رسیدیم خونه و از اونجایی که مامانی حالش خوب نبود بابایی مسئولیت خوابوندن شمارو به عهده گرفت.

خلاصه جونم برات بگه خیلی ماهی.پسر اقایی هستی.ومامان عاشقتههههههههههههههههههههههههه

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)